2011/06/19

#983

دیشب ندا زنده بود ؛ امشب ندا جاویدان شده ...


دو سال پیش چنین شبی ندا هنوز زنده بود . خامنه‌ای نماز جمعه 29 خرداد را خوانده بود و تمام آنچه را که مردم از نفرت و انگیزه احتیاج داشتند بهشان داده بود و باز هم قرارهای ناگذاشته برای فردای خیابانهای تهران . جمعیت آنروزهائی که هنوز هم حساب کتابش از کسی برنیامده که بداند واقعاً چند میلیون بودند . تمام شب را مردم دندانهایشان را دردمندانه‌تر از همیشه روی هم فشار دادند و منتظر فردا ماندند . هنوز قتل و تجاوز برای کسی عادی نشده بود ، با خودمان می‌گفتیم نهایتش با اینهمه از ما چه می‌خواهند و چه می‌توانند بکنند ؟ هنوز نهایت توحش در ذهنمان باتوم پلیس بود یا نهایتاً چاقوی لباس شخصی . تهران نفس‌های ملتهب می‌کشید . من همچنان طنز می‌نوشتم و دلایل شهادت خودم در هفته‌ی آینده را می‌گفتم . خامنه‌ای گفته بود "مسئولیت اتفاقات بعدی با کاندیداهاست" ؛ من نتیجه گرفته بودم "پس اتفاقات هنوز تمام نشده ، قرار است اتفاقات دیگری هم بیفتد" !

طبق معمول بر خلاف پیش‌بینی من "اتفاقات" بعدی به هفته‌ی آینده‌اش نکشید ، همان عصر فردایش خیلی از اتفاقات بعدی افتاد . هر جا که نگاه می‌کردی مردم بودند . تمام دیروزی‌ها امروز هم آمده بودند . همه بودیم و خودمان را هم برای هر "اتفاق" جدیدی آماده کرده بودیم . باکی نبود . و هرچه می‌گذشت صدای "اتفاقات بعدی" کم کم به گوش می‌رسید . جلوی چشم خودم صدای کشیده شدن پسری نیمه جان و خون آلود روی زمین که باقیمانده جانش را ببرند در ناکجا آبادی و بعد ... می‌شنیدم ... صدای گلوله که برایت خبر از اتفاقات جدیدتری را همان نزدیکی‌ها می‌داد ... می‌شنیدم ... و بعد ... صدای ضجه‌ی زنی که از فرط مویه و زاری صدایش به زحمت درمی‌آمد ، روی زمین افتاده بود و در میان جمعی که دورش را گرفته بودند بر سر و سینه می‌کوبید ، گاهی که می‌توانست با انگشتش به سمتی اشاره می‌کرد ، و خوب که گوشهایت را تیز می‌کردی اینرا می‌شنیدی : کشتند ...

همان سمتی را که انگشتش بما نشان می‌داد گرفتیم و امیرآباد را رفتیم بالا . ما دیر بود که رسیده بودیم . همه درباره‌ی این "اتفاق بعدی" حرف می‌زدند : دختری بود ... همانجا ، درست در همان فرعی ... کسی ندیده چطور زدند ... چرا آقا مردم ضارب را دستگیر هم کرده‌اند ... چرا آمبولانس نیامده ؟ ... کسی خانه‌اش را می‌داند ؟ ... ظاهراً کسی همراهش بوده ... و یک حرف مشترک که همه می‌گفتند : وای بر ما ، وای ...

ندا را زده بودند . ندا دیگر زنده نبود . جسمش را از ما گرفتند تا روحش بشود سمبل جنبش "مسالمت آمیز" ما که هنوز هم بلد نیست افعال مربوط به گلوله را درست صرف بکند . آنروز هم بلد نبود ، و این تنها درسی بود که هر چقدر که گذشت آنرا نابلدتر شدیم ...